ابوالقاسم فنایی مینویسد:
«ساکنان دنیای قدیم میپنداشتند که حق (= امر واقع یا واقعیت) ”ساده“،”روشن“ و ”سهلالوصول“ است و اگر کسی آن را انکار کند یا درباره آن اظهار شک و تردید کند ”بیمار“ است، یعنی اغراض و مطامع و هواها و هوسهای نفسانی خود اوست که مانع رؤیت حق و پذیرش آن میشود. آنان گمان میکردند که حق همچون خورشید نیمروزی در آسمان میدرخشد و کافی است کسی سر خود را بالا بگیرد تا آن را ببیند. به بیان دیگر، قدما میپنداشتند بین انسان و حقیقت هیچ واسطهای نیست، یا اگر هست، این واسطه معصوم است و واقعیت دستنخورده را، آنچنان که هست، در اختیار آدمی قرار میدهد.
این دیدگاه مبتنی بر دو پیشفرض مهم است: یکی در باب ”سرشت“ و ”ساختار“ واقعیت/حقیقت و دیگری در باب ”روانشناسی ادراک.“ پیشفرض اول، که پیشفرضی است متافیزیکی و وجودشناسانه، میگوید: ”حقیقت ساده است“، یعنی ظاهر و باطن ندارد و فاقد وجوه، ابعاد، زوایا، مراتب، لایهها و جلوههای توبرتو و مختلف است و ابهام، غموض و پیچیدگی ندارد. پیشفرض دوم، که پیشفرضی است روانشناسانه، میگوید ”آدمی در مقام ادراک حقیقت واقعیت، کاملاً منفعل و صرفاً تماشاگر است“ و ذهن او همچون آینهای ”مسطح“ و ”بیرنگ“ عمل میکند و کافی است او چشم بگشاید و دل از زنگار بپیراید تا نور حقیقت در آینهٔ ذهن و ضمیر او بتابد. این دیدگاه را میتوان ”رئالیزم خام“ نامید.
ساکنان دنیای قدیم در اثر پذیرش این دو پیشفرض خود را با حقیقت عریان مواجه میدیدند و کسی که خود را با حقیقت عریان مواجه ببیند چارهای به جز انتخاب و پذیرش منفعلانه آن ندارد و اگر آن را را نپذیرد یا انکار کند، به حقیقت کفر ورزیده است و کفر او هم از رذایل نفسانی او سرچشمه میگیرد و معلَّل است، نه مدلَّل، یعنی مستند به علت است، نه مستند به دلیل.
یکی از مهمترین کشفیاتی که آدمی را وارد دنیای جدید کرد این بود که آدمی به نادرستی آن دو پیشفرض و به تبع آن به نادرستی نتیجهای که بر آن دو پیشفرض مترتب میشد پی بُرد و نیک دریافت که اولاً حقیقت/واقعیت ”ساده“ نیست، بلکه توبرتو، لایهلایه، ذووجوه و ذومراتب است و نه تنها ظاهری دارد و باطنی، که هزار چهره و جلوه و هزار بطن دارد و روشن نیست، بلکه دارای ابهام، غموض و پیچیدگی است، یعنی رازآلود است.
ثانیاً، ذهن آدمی در مقام ادراک حقیقت صرفاً منفعل و تماشاگر نیست، بلکه فعال و بازیگر هم هست و نه تنها اوصاف شخصی، ویژگیهای روحی و روانی، فضایل و رذایل اخلاقی و معرفتشناختی او، که اوضاع و احوال جغرافیایی، سیاسی، اجتماعی، معیشتی و فرهنگی او نیز در علم او ریزش میکنند؛ یعنی علم او تجلی همه ابعاد وجودی او و در بهترین حالت مصنوع عقل ناقص و تردامن اوست. بدین ترتیب، آدمی دریافت که به جای ”واقعیت“ همواره با ”تصویری“ از واقعیت/”تئوری“ای درباره واقعیت روبهرو است که اولاً با ”خودِ“ واقعیت یکی نیست، بلکه با آن فاصله دارد و صددرصد مطابق با واقع نیست، یعنی آینه تمامنمای حقیقت نیست و تنها ظاهر یا لایه و برش یا صورت یا جلوهای از واقعیت را نشان میدهد و نمودی است از واقعیت و تصویری است که از منظر و زاویهای خاص از حقیقت در ذهن او نقش بسته و ثانیاً این تصویر/تئوری به یک معنی مصنوع و برساختهٔ خود او، به قدر و قامت خود، مُسَقَّف به شخصیت و ذهنیت او، مسبوق و مصبوغ به تاریخ و فرهنگ اوست. تلقی انسان مدرن این است که ذهن انسان آدمی همچون آینهای ”محدب“ یا ”مقعر“ و ”رنگی“ عمل میکند، بنابراین، دسترسی آدمی همواره از ورای حجاب است.
البته، انسان همواره در جستوجوی حقیقت است، اما نصیب او از حقیقت همواره تصویری است از حقیقت یا نظریهای است درباره حقیقت. و او هیچگاه به کنه حقیقت دسترسی ندارد (و این یعنی انسان خدا نیست، بنده است).» (فنایی، 1394: 126 ــ 128)
یادداشتها:
ـ فنایی، ابوالقاسم (1394). اخلاق دینشناسی: پژوهشی در باب مبانی اخلاقی و معرفتشناسانه فقه. تهران: نگاه معاصر.
ـ یادداشت مرتبط: