مرتضی مطهری درباره «تاریخچه خوارج» مینویسد:
«آنها گروهی از اصحاب امیرالمؤمنین بودند و در جنگ صفین در لشکر امیرالمؤمنین شرکت داشتند. این جنگ چندین ماه طول کشید. البته گاهی هم متارکه میشد، ولی مجموع مدت جنگها را چهارده ماه نوشتهاند. اواخر کار و در آخرین جنگ، لشکر امیرالمؤمنین داشتند فاتح میشدند. در اینجا عمرو بن العاص، که مشاور معاویه بود، نیرنگی به کار برد، یعنی از خشکمعزی و جمود فکری یک عده از اصحاب امیرالمؤمنین استفاده کرد. قضیه از این قرار بود: از ابتدا که دو لشکر روبرو شدند، امیرالمؤمنین به معاویه پیشنهاد میکرد که کاری بکن که میان مسلمین جنگی صورت نگیرد، و معاویه حاضر نمیشد، تا آخرین جنگی که در آن چیزی نمانده بود که لشکر معاویه ریشهکن بشود، به دستور عمرو بن العاص قرآنها را جمعآوری و سرِ نیزهها کردند، به لشکر علی (ع) گفتند که بین ما و شما کتاب خداست. تا اینها این کار را کردند، یک عده از اصحاب امیرالمؤمنین دست از جنگ کشیدند و آن انضباط نظامی را که در جنگ حکمفرماست کنار گذاشتند و حال آنکه قاعده این است که سرباز باید تابع فرمانده خودش باشد، چه او را لایق بداند و چه نداند. گفتند قضیه تمام شد، قرآن در میان آمد. نمیشود جنگید.
عدهای از اصحاب امیرالمؤمنین، که در رأس آنها مالک اشتر بود، ترتیب اثر ندادند. فهمیدند نیرنگ است؛ در این موقع که کار جنگ دارد خاتمه مییابد و عنقریب است که آنها شکست بخورند متوسل به این حیله شدهاند، اعتنا نکردند. ولی افرادی که گول خورده بودند آمدند خدمت حضرت که یا علی! فوراً به مالک دستور بده جنگ را کار بگذارد و قرآن میان ما باشد. حضرت فرمود: اینها دروغ میگویند، اینها نقشه است، اصلاً معاویه اهل قرآن نیست، عقیده به قرآن ندارد، تا احساس کرده است که شکستش قطعی است برای اینکه جلو جنگ را بگیرد این کار را کرده است. گفتند: نه، بالاخره هرچه باشد قرآن است. تو میگویی ما شمشیر به قرآن بزنیم؟! تو میگویی احترام قرآن را رعایت نکنیم؟! فرمود: ما به خاطر احترام به قرآن دستور جنگ میدهیم. البته قرآن احترام دارد، اما قرآن واقعی، که وحی خداست، در دل من است. صفحهٔ کاغد که خط قرآن روی آن نوشته شده است هم در درجه چندم احترام دارد و باید احترام داشته باشد اما نه در جایی که کار مهمتری هست. اینجا پای حقیقت قرآن در میان است و پای نوشتهٔ کاغذ.
اما مگر این افراد جامد خشکمغز میتوانستند این حرف را بفهمند؟! میگفتند بگو مالک برگردد. اینقدر اصرار کردند که حضرت به مالک فرمود دست از جنگ بردارد. مالک پیغام داد: عنقریب است که کار تمام بشود، بگذار جنگ را ادامه بدهیم. اینها گفتند: مالک کافر شده است؛ اگر مالک برنگردد، تو را میکشیم. چندین هزار مرد با شمشیرهای کشیده بالای سر علی ایستاده بودند که یا باید مالک برگردد یا تو را میکشیم. حالا ببینید جمود، بیفکری، خشکمعزی چه میکند! چه جور کار خودش را در آنجا کرد که حضرت به مالک پیغام داد: اگر میخواهی مرا زنده ببینی، برگرد.
جنگ متارکه شد. گفتند: کتاب الله باید بین ما حکومت کنند. حضرت فرمود: کتاب الله مانعی ندارد. پیشنهاد شد که یک نفر از این طرف و یک نفر از آن طرف انتخاب بشود تا حَکَم باشند و هرچه آنها حکم کردند همان کار را بکند. معاویه عمرو بن العاص را حَکَم قرار داد. امیرالمؤمنین فرمود: مرد میدان او عبدالله بن عباس است. همین خشکهمقدسها گفتند: او قوم و خویش توست؛ باید یک نفر بیطرف باشد. روی خشکهمآبی این حرف را زدند. حضرت فرمود: مالک اشتر ہرود. آنها گفتند: نه، آن را هم قبول نداریم. خودشان آمدند یک آدم کودن احمقی که حتی تمایلات ضد علی داشت، یعنی ابوموسی اشعری، را انتخاب کردند. ابوموسی آمد و آن جریان مفتضح رسوا اتقاق افتاد.
اینجا بود که فهمیدند اشتباه کردهاند، ولی باز اشتباه خودشان را به طور دیگری توجیه کردند. نگفتند از اول ما اشتباه کردیم که دست از جنگ برداشتیم. نگفتند که ما اشتباه کردیم که ابوموسی را انتخاب کردیم. گفتند اشتباه ما در این بود که ما حکمیت را قبول کردیم و قبول حکمیت کفر است؛ داوری کردن انسان کفر است چون «لا حکم الا لله» حکم مال خداست. دائماً میگفتند این کار غلط بود، این کار کفر بود، استغفرالله ربی و أتوب الیه. آمدند سراغ علی (ع) که تو هم باید توبه کنی. حضرت فرمود: حکمیت کار غلطی بود و شما کردید، ولی کفر نیست. گفتند: نه، حکمیت کفر است و باید توبه کنی. حضرت هم این کار را نکردند. آنها گفتند: ”کَفَرَ وَ اللهِ الرَّجُلُ“ به خدا این مرد کافر شده و حکم ارتداد علی را صادر کردند. بعد خود اینها باغی شدند و لذا به نام ”خوارج“ نامیده شدند» (مطهری، ۱۳۸۱: ۷۳ ــ ۷۴)
یادداشتها:
ـ مطهری، مرتضی (۱۳۸۱). اسلام و نیازهای زمان. جلد ۱. چاپ نوزدهم. تهران: انتشارات صدرا.